تو و آن قامتی که موزون است


من و این طالعی که وارون است

تو و آن طره ای که مفتول است


من و این دیده ای که مفتون است

تو و آن پیکری که مطبوع است


من و این خاطری که محزون است

تو و آن پنجه ای که رنگین است


من و این سینه ای که کانون است

تو و آن خنده ای که نوشین است


من و این گریه ای که قانون است

تو و آن نخوتی که بی حد است


من و این حسرتی که افزون است

تو و رویی که لمعهٔ نور است


من و چشمی که چشمهٔ خون است

تو و زلفی که عنبر ساراست


من و اشکی که در مکنون است

من و خون دلی که مقسوم است


تو و لعل لبی که میگون است

من ندانم غم فروغی چیست


تو نپرسی که خسته ام چون است